رمان باورم کن فصل چهارم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل چهارم

چند دقیقه بهم نگاه کرد و بعد گفت: من و پرهام تو لندن تحصیل می کردیم. دوست هاي خوبي براي هم بوديم. پرهام به یه دختر ایرانی که اون هم بعد از از دست دادن خانواده اش برای تحصیل به انگلیس اومده بود و اسمش "رها" بود علاقه داشت. می دونی، من نمی تونم کسی رو خوب توصیف کنم، اما رها، زیبایی به خصوصی داشت. البته این زیبایی ِ به خصوص از نظر پرهام که علاقه شدیدی بهش داشت بیشتر بود. رها موهایی کاملا طلایی و چشم های آبی و در کل خوشگل و خوش هیکل بود. با اينكه تو خارج خيلي از اين چهره ها هست اما رها از همه شون خوشگل تر بود. درست مثل عروسك ها بود. همه ی پسر های دانشگاه رها رو دوست داشتن و به هر نحوی که بود می خواستن جذبش کنن. اما بخاطر وجود پرهام مجبور بودن دور از چشم پرهام بهش نزدیک بشن.
رها دوست مشترک من و پرهام بود. البته من ازعلاقه پرهام نسبت به رها آگاه بودم و سعی می کردم رابطه ام رو با رها کم تر کنم. چون متوجه نگاه های پرمعنی رها به خودم شده بودم و می دونستم که هیچ علاقه ای به پرهام نداره. سعی کردم این موضوع رو از پرهام پنهون کنم. پرهام هم بویی از این قضیه نبرده بود تا اینکه به رها ابراز علاقه کرد و رها با صراحت کامل پیشنهاد پرهام رو رد کرد و به دروغ به پرهام گفت:" سینا از من خواستگاری کرده و ما هم خیلی همدیگر رو دوست داریم."
نفس عميقي كشيد و ادامه داد:
هرچه قدر سعی کردم به پرهام بفهمونم که این سؤء تفاهم بوده قبول نکرد . این بحث و جدال بین من و پرهام ادامه داشت تا اینکه من تصمیم گرفتم موضوع رو با خود رها در میون بزارم و علت اینکه چرا به پرهام دروغ گفته رو ازش بپرسم. و این کار رو هم کردم. اما رها گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و پاش رو توی یه کفش کرده بود که منو راضی به ازدواج کنه! من هم بهش گفتم که این فقط یه تب زود گذر و آلوده به هوس ِ! ولی چه کنم که قبول نکرد. به خونه برگشتم. مدتی گذشت دیگه نه من پرهام رو دیدم نه اون تمایلی به دیدنم نشون داد. تا اینکه یه روز رها به سراغم اومد. در رو که باز کردم فهمیدم که حال خوبی نداره! اون قدر مصرف کرده بود که نمی تونست رو پاش بایسته! با همون مستی گفت:" باید باهام به یه جایی می آی. پرهام هم اونجاست." تردید داشتم که برم یا نه! و بلآخره تصمیم آخرم رو گرفتم و آماده شدم و همراه رها به بیرون رفتیم. خیلی اصرار کردم که بزاره من پشت رل بشینم، اما قبول نکرد و با همون حال پشت رل نشست.

 

به یه جای خلوت رسید و وسط خیابون نگه داشت و با چشم های خمارش نگاهم کرد. لبخند کریه ای زد و دستش رو روی صورتم کشید . با اخم بهش گفتم:" منظورت از این کارا چیه؟" کلافه و عصبی گفت:" ببین سینا، من تاحالا منت هیچ پسری رو نکشیدم. تو هم انقدر واسم ناز نکن، منو تو باهم خوش بختیم." کلافه شده بودم و از ماشین پیاده شدم. رها هم که حال خوبی نداشت زیاد بهم گیر نداد و برگشت. منم از همونجا تاکسی گرفتم و برگشتم. توی راه موبایلم زنگ خورد و بهم گفتن که به بیمارستان برم. رها تصادف کرده بود و حالش اصلا خوب نبود. بلآخره رها رو به اتاق عمل بردند. من هم به پرهام خبر دادم. پرهام سریع خودش رو رسوند ولی اصلا به من نگاه نکرد. طفلک خیلی نگران بود. بعد از چند ساعت دکتر از اتاق بیرون اومد و خیلی راحت خبر مرگ رها رو داد. پرهام به کلی دگرگون شد. به من نگاه کرد و با خشمي كه توي نگاهش موج مي زد رو به من گفت:" تو باعث مرگ رها شدی! من هم انتقام اونو ازت می گیرم." و بعد رفت.
بعد از اون روز دیگه هیچ وقت پرهام رو ندیدم و تا اون روز كه مي خواستيم بريم شمال که توی خونه شما دیدمش خیلی تعجب کردم. با نگاه های نفرت بارش می خواست بهم بفهمونه که هنوز منو نبخشیده!

هنوز ساكت بودم. بهم نزديك تر شد و زير گوشم زمزمه كرد:
-من دوستت دارم يكتا! مي خوام كه مال من باشي! فقط مال من! نمي زارم كسي تو رو ازم بگيره!
تو چشم هاش خيره شدم و گفتم:
-اگه خودم نخوام باهات ازدواج كنم چي؟!
يكم نگاهم كرد و گفت:
-اونوقت از زندگي ت ميرم بيرون! اما ازم نخواه كه بتونم فراموشت كنم.

 

بعد يه كم مكث كرد و گفت:
-يك دقيقه وقت داري تا بهم جواب بدي! مطمئن باش اگه ردم كني از دستت ناراحت نمي شم! حالا بريم شيريني بخوريم يا نه؟!
فكر، فكر! توي يك دقيقه! فكر به پرهام! سينا! فربد! سينا، سينا! يه نفر تو ذهنم مي گفت سينا! دوستش دارم! اما نه به اندازه پرهام! پرهام، پرهام! عاشقشم! بيشتر از خودم! ولي سينا! الآن رو به روم نشسته و منتظره كه بهش جواب بدم! ناخودآگاه لب هام تكون مي خوره! نمي خوام بگم، اما مي گم:
-بريم!
برقي از شادي تو چشم هاش درخشيد و بهم لبخند زد. باهم رفتيم پايين و پروانه جون گفت:
-چقدر طولش دادين! حالا يكتا جون عروسم مي شه يا نه؟!
سكوت كردم و لبخند زدم. سارا ظرف شيريني رو برداشت و بين همه پخش كرد.
آقای احمدی گفت:
-ان شالله تاریخ عقد و عروسی رو کِی بزاریم؟
بابا: به نظر من اگه موافق باشین یک هفته دیگه صیغه عقد جاری بشه تا، تابستون كه سر بچه ها يكم خلوت تر شه!

 

همه موافق بودن. از اینکه قرار بود همسر سینا بشم خوش حال بودم. ولی هزاران بار آرزو کردم که ای کاش الآن جای سینا پرهام رو به روم نشسته بود. در طول یک هفته وقت سر خاراندن هم نداشتم. روزهایی که به دانشگاه می رفتم سینا من رو می رسوند و خودش هم می اومد دنبالم و بعد باهم می رفتیم واسه خرید و کارهای عروسی. این وسط شبنم خیلی خوش حال بود که بلآخره من راضی به ازدواج با سینا شدم. صبح روز جمعه سینا من و سارا رو به آرایشگاه برد. سارا پیاده شد و رفت. سینا دستم رو گرفت و آروم بوسه ای بهش زد و گفت:
-ممنون از اینکه عروس خونه ام شدی.
لبخند مسخره ای زدم و پیاده شدم و براش دست تکون دادم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد چشمک زد و گفت:
-امروز که می آم دنبالت می خوام حسابی خوش گل شده باشی.
-اِ...! یعنی من حالا زشتم؟
-نه عزیزم تو همیشه از همه خوشگل تری. آخ، اگه بدونی داری با اون چشم هات جادوم می کنی اون طوری نگاهم نمی کردی؟
-پس زودتر برو تا شیطون نرفته تو جلدت.
-اگه بره كه ديگه نميزارم بري اون تو!
و به آرايشگاه اشاره كرد.
- مي دزديدمت مي بردمت خونه ي خودم و ...
خندیدم و گفتم:
-تو دیوونه ای پسر.
-تازه فهمیدی؟ من خیلی وقته که دیوونه تم. از همون روزی که توی عروسی دیدمت.
خندیدم و توی دلم گفتم کاش هرگز من رو نمی دیدی.
-به چی می خندی؟!
-به اینکه ما اینجا با هم حرف می زنیم و سارا اون داخل منتظر منه. برو دیگه.
-حیف که مجبورم. وگر نه باهات می اومدم آرایشگاه.
خنده بلندی کردم و گفتم:
-برو دیگه دیوونه!
سینا هم خندید و ماشین با سرعت سرسام آوری از جاش کنده شد و از جلوی چشم های من محو شد. به داخل رفتم و به همه سلام کردم. سالن تقریبا شلوغ بود. خانم جوانی گفت:
-عروس خانم بیا اینجا بشین.
با لبخند اطاعت کردم. حدود دوساعت بود که زیر دستش نشسته بودم و اون هِی با صورتم وَر می رفت. از یکجا نشستن حوصله ام سر رفت. دوست داشتم هر چه زودتر کارش تموم بشه و من خلاص بشم. وقتی اخم هام رو دید خندید و گفت:
-عروس خانم اخم هاتو وا کن. بیچاره داماد چقدر باید نازت رو بکشه؟
سارا با خنده گفت:
-وظیفه شه، زن گرفته باید نازش رو هم بکشه.
-شما دوست عروس خانم این؟
-نه، من خواهر دامادم.
بلند خندید و روبه من گفت:
-شانس آوردی که خواهر شوهرت دوستت داره. خواهر شوهر من که به خونم تشنه است.
خنده م گرفت. ساعت دوازده بود که با لبخند کمی عقب رفت و صورتم رو نگاه کرد و لبخند زد. از این کارش خنده ام گرفت. انگار من تابلو نقاشی بودم که اینطوری نگاهم می کرد. خندید و گفت:
-حق با خواهر شوهرته، داماد باید ناز این عروس خوشگل رو بکشه.
بلند شدم و با کمک آرایشگر لباس ام رو پوشیدم. یه لباس شیری بود که از پشت تا پایین کمرم باز بود و جلوش با دوتا بند پشت سرم بسته می شد. وقتی لباس رو پوشیدم سارا بی اختیار برام دست زد و گفت:
-وای خدای من یکتا تو محشری!
-خیلی خب، نمی خواد اینقدر ازم تعریف کنی.
دختری که صورتم رو آرایش می کرد روبه من گفت:
-راست می گه. من تاحالا عروس های زیبایی داشتم ولی تو با بقیه فرق می کنی.
- حالا اين همه هندونه رو كجا بزارم؟!
سارا به سینا زنگ زد تا بی آد دنبالم. نیم ساعت بعد وقتی بیرون رفتم سینا جلوی در بود. باهم روبوسي كرديم و سينا چند لحظه نگاهم کرد..

 

سينا چند لحظه نگاهم کرد. خدايي انتظار هر جمله اي رو داشتم جز اين:
-تو چرا اينقدر زشت شدي؟!
احساس كردم فكم رسيد به زمين. دهنم همونجور باز مونده بود.
-چي؟!
-خيلي زشت شدي!
با اخم گفتم:
-خودتو ديدي؟! مثل پير مردهاي خرفت شدي!
بعد كنارش زدم و رفتم سمت ماشين. ديدم با خنده افتاد دنبالم:
- يكتا! يكتا! شوخي كردم بابا! مي خواستم يكم متفاوت باشيم!
خندیدم. فیلم بردار هم خندید و گفت:
-آقا دوماد گل رو بده به عروس خانم. نکنه می خوای خودت پرتش کنی سمت دختر ها؟ هرچند امروز فقط جشن نامزديه!
سینا خندید و گل رو به طرفم گرفت. گل رو ازش گرفتم. لبخند زد دستم رو گرفت و منو با خودش به سمت ماشین برد. وقتی سوار شدیم گفت:
-می خوام با صدای بلند فریاد بزنم و بهت بگم دوستت دارم.
باز هم خندیدم. نمی دونم چرا نمی تونستم حرف بزنم. به خونه مون که رسیدیم بابا سرم رو بوسید و گفت:
-قربون دختر خوش گلم برم.
-مرسی بابا جون. اما هیچ کس نمی گه دوغش ترشه.
با هم داخل شدیم. مهمان زیادی نداشتیم. فقط آشنایان و فامیل های نزدیک بودن.
بعد از جاری شدن صیغه عقد سارا ظرف عسل رو جلومون گرفت و من و بعد سينا انگشت آغشته به عسلمون رو توي دهن هم انداختيم. سينا انگشتم رو مي مكيد و انگار خيال ول كردن نداشت. آرمين از پشت سرمون گفت:
-آره سينا جون! خوب عسل بخور تا مزه ي شكري رو كه خوردي عوض بشه!
به آرمين چشم غره رفتم و دستمو كشيدم. با سینا به پایین رفتیم. گرسنه ام بود. از صبح هیچ چی نخورده بودم. به آشپزخونه رفتم و واسه خودم غذا کشیدم. سینا دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود و نگاهم می کرد. قاشق پر رو جلوی دهنم بردم. با دیدن سینا قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و گفتم:
-چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟
-کاش زودتر عروسی می کردیم. من طاقت ندارم تا چند ماه دیگه صبر کنم.
خندیدم و گفتم:
-عجله نکن، وقت واسه کتک کاری هست.
صورتم رو با پشت دستش نوازش داد و گفت:
-الهی دستم بشکنه اگه بخوام تورو کتک بزنم.
شبنم داخل شد و غرغر کنان گفت:
-این دوتا رو نگاه کن. بابا پاشین بیاین. همه بخاطر شما اینجان.

 

بلند شدیم و پیش بقیه برگشتیم. سینا دستم رو گرفته بود. با دیدن مهتاب که با بغض نگاهمون می کرد. سرم رو پایین انداختم و آروم دستم رو از توی دست سینا بیرون کشیدم. سینا نگاهم کرد و گفت:
-چیزی شده؟
به مهتاب اشاره کردم. سینا اخم دل نشینی کرد و گفت:
-آخه خانمم ، من که بهت گفتم مهتاب آدم منطقی ایه. حتما درک می کنه. من نمی تونم با کسی که دوستش ندارم زندگی کنم. چرا نمی خوای بفهمی که تو همه ی زندگی می؟!
حرفی نزدم. به سمت بچه ها رفتیم و کنارشون نشستیم. سارا بلندمون کرد و به وسط آورد. سینا دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود و منو محکم به خودش می فشرد. بعد از کلی رقصیدن خسته شدم و سر جام نشستم. سینا یک لحظه ازم جدا نمی شد. با اومدن نیما با هم برای خوش آمد گویی مهمانها رفتن. مهتاب از فرصت استفاده کرد و به سمتم اومد. با لبخند گفت:
-بهت تبریک می گم.
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
کنارم نشست و به آرومی گفت:
-من درکت می کنم. من که نمی تونستم سینا رو به زور مال خودم کنم. پس از من خجالت نکش. ما هنوز با هم دوستیم.
خندیدم و بغلش کردم. سینا رو به روم بود. با دیدنم لبخند زد. من هم لبخند زدم و مهتاب رو از خودم جدا کردم. مهتاب هم خندید و از کنارم بلند شد و روبه سینا گفت:
-بفرمایید آقای داماد. ببخشید که جاتون رو گرفتم.
سینا کنارم نشست و گفت:
-این بار می بخشمت. دفعه دیگه تکرار نشه.
مهتاب خندید و ازمون دور شد. چند ساعت بعد خونه خلوت تر شده بود.سينا هنوز سرش شلوغ بود. من هم به کمک پریسا توی اتاقم سنجاق ها رو از سرم باز می کردم. پریسا از وحید می گفت. من هم ساکت گوش می دادم. وقتی کارمون تموم شد پریسا گفت:
-بهتره یه حموم بری. با این همه تافت و این موهای ژولیده فکر نکنم بتونی امشب راحت بخوابی.
لباس ها و حوله ام رو برداشتم و به حموم رفتم. سریع دوش گرفتم و بیرون اومدم. موهام رو با حوله خشک می کردم که تقه ای به در خورد و سینا داخل شد و گفت:
-عزیزم. مگه تو شام نمی خوری؟

 

بعد بدون اینکه منتظر جواب بشه حوله رو ازم گرفت و گوشه ای گذاشت و با سشوار موهام رو خشک کرد. وقتی کارش تموم شد گونه ام رو بوسید و گفت:
-حالا پاشو بریم که من خیلی گرسنم ِ.
با هم به پایین رفتیم. همه سر میز حاضر بودن. من کنار بابا و سینا بین نیما و آرمین نشست. بابا مدام قربان صدقه ام می رفت. آرمین سینا رو اذیت می کرد و نمی زاشت غذاش رو بخوره. نیمه های شب که همه رفتن خسته و کوفته به اتاقم رفتم. قرار بود فردا صبح همگی به سمت بوشهر حرکت کنیم. البته بغیر از خانواده عمو محمد. چون خیلی خسته بودم سریع خوابم برد. صبح با صدای سینا بیدار شدم.
-پاشو دیگه خانمی. لنگ ظهره.
چشم باز کردم و گفتم:
-تو کِی اومدی. اول صبحی مگه تو خواب نداری پسر؟
دماغم رو فشار داد و گفت:
-نه خیر. تو خواب و خوراکم رو گرفتی. در ضمن خانمم، اول صبح چیه؟ ساعت یازدهه. قرار بود ساعت نه حرکت کنیم فقط چون دردونه ی مسعود خان خسته بود همه منتظر خانم اند که از خواب بیدار بشه. من رو هم یواشکی فرستادن تا تو رو بیدار کنم.
خنده ام گرفت. بابا به خاطر من همه رو معطل کرده بود. سریع بلند شدم و دست و صورتم رو شستم. می خواستم لباسم رو عوض کنم که دیدم سینا دستش رو زیر چانه اش گذاشته و نگاهم می کنه.
-چیه؟ جن دیدی که اینطوری نگاه می کنی؟ برو بیرون می خوام لباسم رو عوض کنم.
-خب عوض کن. چرا من برم بیرون؟
می دونستم داره شوخی می کنه. با اخم گفتم:
-سینا!
خندید و بلند شد و به طرفم اومد و گونه ام رو بوسید و گفت:
-الهی من قربون این سینا گفتنت برم. چشم خانمم می رم بیرون، می خواستم یکم سربه سرت بزارم.

 

بعد بدون اینکه منتظر جواب بشه حوله رو ازم گرفت و گوشه ای گذاشت و با سشوار موهام رو خشک کرد. وقتی کارش تموم شد گونه ام رو بوسید و گفت:
-حالا پاشو بریم که من خیلی گرسنم ِ.
با هم به پایین رفتیم. همه سر میز حاضر بودن. من کنار بابا و سینا بین نیما و آرمین نشست. بابا مدام قربان صدقه ام می رفت. آرمین سینا رو اذیت می کرد و نمی زاشت غذاش رو بخوره. نیمه های شب که همه رفتن خسته و کوفته به اتاقم رفتم. قرار بود فردا صبح همگی به سمت بوشهر حرکت کنیم. البته بغیر از خانواده عمو محمد. چون خیلی خسته بودم سریع خوابم برد. صبح با صدای سینا بیدار شدم.
-پاشو دیگه خانمی. لنگ ظهره.
چشم باز کردم و گفتم:
-تو کِی اومدی. اول صبحی مگه تو خواب نداری پسر؟
دماغم رو فشار داد و گفت:
-نه خیر. تو خواب و خوراکم رو گرفتی. در ضمن خانمم، اول صبح چیه؟ ساعت یازدهه. قرار بود ساعت نه حرکت کنیم فقط چون دردونه ی مسعود خان خسته بود همه منتظر خانم اند که از خواب بیدار بشه. من رو هم یواشکی فرستادن تا تو رو بیدار کنم.
خنده ام گرفت. بابا به خاطر من همه رو معطل کرده بود. سریع بلند شدم و دست و صورتم رو شستم. می خواستم لباسم رو عوض کنم که دیدم سینا دستش رو زیر چانه اش گذاشته و نگاهم می کنه.
-چیه؟ جن دیدی که اینطوری نگاه می کنی؟ برو بیرون می خوام لباسم رو عوض کنم.
-خب عوض کن. چرا من برم بیرون؟
می دونستم داره شوخی می کنه. با اخم گفتم:
-سینا!
خندید و بلند شد و به طرفم اومد و گونه ام رو بوسید و گفت:
-الهی من قربون این سینا گفتنت برم. چشم خانمم می رم بیرون، می خواستم یکم سربه سرت بزارم.

 

رفت بیرون و من هم سریع لباسم رو عوض کردم و بیرون رفتم. دستم رو گرفت و با هم پایین رفتیم. آرمین با دیدن من گفتن:
-به به عروس خانم تشریف فرما شدن.
بابا، با اخم گفت:
-تقصیر شماست که نزاشتین دخترم بخوابه. بابا جون خیلی خسته ای؟
گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-نه قربونت برم. بهتره زودتر راه بیفتیم.
-تو صبحانه ات رو بخور بابا جون. ما خودمون همه کارها رو می کنیم.
صبحانه مختصری خوردم و به بقیه برای بردن وسایل کمک کردم. بعد از آماده شدن می خواستم سوار ماشین خودم بشم که سینا با خنده گفت:
-خانم عزیز افتخار همراهی به ما نمی دن؟
خنده ام گرفت. در ماشین رو بستم و به سمتش رفتم و سوار ماشینش شدم. هنوز دو ساعت نگذشته بود که حوصله ام سر رفت. همیشه آرمین همراهم بود و ما رو می خندوند. سینا آروم رانندگی می کرد. نفس عمیقی کشیدم که حاکی از بی حوصله گی ام بود. سینا لبخند زد و سی دی رو توی دستگاه گذاشت و گفت:
-این اولین مسافرتیه که با هم می ریم. چه زود برات خسته کننده شد.
-نه. من عادت ندارم یه جا ثابت بشینم و فقط به روبه رو نگاه کنم. همیشه باید جنب و جوش داشته باشم یا حد اقل یه کاری بکنم که حوصله ام سر نره.
بلند خندید و گفت:
-از بس شيطوني. می خوای جای من بشینی؟
کمی فکر کردم و بعد سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم. سینا یه گوشه پارک کرد و من پشت رل نشستم. پریسا وقتی دید من جای سینا نشستم اون هم پشت رل نشست. کمی سرعت گرفتم. وقتی بهش رسیدم بهش اشاره کردم که شیشه رو پایین بده. اون هم شیشه رو پایین داد. اما چون فاصله مون زیاد بود رو به وحید گفتم:
-وحید به پریسا بگو حاضره؟
وحید با تعجب به من نگاه کرد و روبه پریسا چیزی رو گفت. بعد به من گفت:
-می گه بزاربه بزرگراه که رسیدیم.
سرم رو تکون دادم و سرعتم رو زیاد تر کردم. به بزرگراه که رسیدم سرعتم رو کمتر کردم که پریسا هم برسه. خوشبختانه زیاد شلوغ نبود. با کمال تعجب دیدم سارا هم پشت رل نشسته. سینا گفت:
-مطمئنی که می تونی از پسش بر بی آی؟
سرم رو تکون دادم. سینا هم دیگه مخالفتی نکرد. فقط گفت که کمربندم رو ببندم. کمربندم رو بستم و با سرعت سرسام آوری از پریسا و سارا سبقت گرفتم. سارا پشت سرم بود. به صورت مارپیچ حرکت می کردم تا نتونه ازم جلو بزنه. همونطور ادامه می دادم که یک دفعه یه ماشین پراید که سرنشین هاش دو پسر جوون بودن پیچید جلوم. سینا فرمان رو به سمت چپ هدایت کرد. پام رو محکم روی ترمز کوبیدم که باعث شد ماشین محکم از حرکت بایسته.
شانس آوردیم هردومون کمر بند بسته بودیم. وگرنه از شیشه به بیرون پرت می شدیم. راننده پراید وقتی دید اتفاقی نیفتاده به سرعت از ما دور شد. چشم هام رو بسته بودم و تند تند نفس می کشیدم. سریع پیاده شدم و جام رو با سینا عوض کردم. سینا یه جای مناسب نگه داشت و پیاده شد و برام یه لیوان آب آورد. حالم خیلی خراب بود. بقیه هم از ماشین هاشون پیاده شده بودن و سینا رو سرزنش می کردن که چرا به من اجازه داده با بقیه کورس بزارم.
بابا به سمتم اومد و جویای حالم شد. وقتی بهش اطمینان دادم که حالم خوبه با اخم گفت:
-نباید این کار رو می کردی. هر چند مقصر اصلی سیناست.
-نه بابا، خودم باعث شدم. سینا مقصر نیست.

 

بابا سرش رو تکون داد و ازم دور شد. لیوان آبی که سینا برام آورد رو سر کشیدم و با عذر خواهی از همه بهشون گفتم که حالم خوبه و مشکلی ندارم. اما واقعیت اش این بود که هنوز از ترس انگشتهام لرزش خفیفی داشتن. آرمین روی سرش می کوبید و می گفت:
-ذلیل شی دختر، نزدیک بود ما رو هم به کشتن بدی. الهی خدا ازت نگذره. الهی جوون مرگ بشی. الهی که پیش مرگم بشی.
همه به سمت ماشین هاشون رفتن و سوار شدن. سینا هم داخل ماشین نشست و با مهربونی گفت:
-حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم. صورتم رو نوازش داد و با لبخند گفت:
-اگه بلایی سرت می اومد هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم.
بعد ماشین رو روشن کرد. سرم رو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشم هام رو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد که با نوازش دست سینا چشم باز کردم.
-پاشو عزیزم. بریم یه چیزی بخوریم که من دارم از گرسنگی ضعف می رم.
-خب یه چیزی می خوردی. مامان واسمون ساندویچ گذاشته.
دستی به سرم کشید و با شیطنت گفت:
-خب البته، جسمم که گرسنه است. ولی جواب روحم رو چی بدم؟
به شونه اش کوبیدم و گفت:
-هِِی ،هِی داری پر رو میشی ها!
مستانه خندید و گفت:
- حالا پیاده شو بریم که الآن فقط باید به جسمم جواب بدم.
به اطرافم نگاه کردم. سینا جلوی یه رستوران سنتی پارک کرده بود. این رستوران برام آشنا بود. هروقت به بوشهر می رفتیم بین راه اینجا غذا می خوردیم. با سینا پیاده شدیم و به سمت بقیه رفتیم. با کلی خنده و شوخی غذامون رو خوردیم و دوباره راه افتادیم. بین راه چند جای دیگه هم نگه داشتیم.چون راه خيلي طولاني بود شب توي يه هتل استراخت كرديم و دوباره صبح راه افتاديم. ساعت حدودا ده شب بود که به بوشهر رسیدیم.
با کلی سر و صدا و تعارف داخل شدیم. مامان که بعد از دو سال خانواده اش رو دیده بود و سر از پا نمی شناخت. البته دایی رامین و دایی رضا قرار بود فردا به اینجا بیان.همه بغیر از خانواده سینا با خانواده مامان آشنا بودن. سینا و خانواده اش رو به همه معرفی کردم. فریبا دخترخاله ام در گوشم گفت:
-عجب شوهری کردی بی چشم و رو. چقدر خوشگله!
-تا چشات در بی آد. راستی داوود کجاست؟
-هیچی بابا، مثلا شوهر منه، ولی شب و روز نشسته وَر دل مامان و باباش.
بعد خندید و برای آوردن چای به آشپزخونه رفت. با افسانه کوچکترین خاله ام که برای تعطیلات اون هم به بوشهر اومده بود صحبت می کردیم که دیدم سینا خیلی جدی و خشک یه گوشه نشسته. از حالتش خنده ام گرفت. معلوم بود جای غریب گیر افتاده. نیما کنارش نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد. آرمین هم که سربه سر سارا میذاشت. هرکس یه جوری مشغول بود. افسانه به پهلو م زد و گفت:
-برو پیش شوهرت بشین. چرا اومدی وَر دل من داری هِر هِر می خندی؟


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:,

] [ 20:19 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه